آرش قرار است مسير را پيدا كند. ميرويم آپارتمان يكي از دوستان آرش كه خودش در بوداپست نيست و كليد خانهاش را سپرده دست «يوديت» ـ خانم همسايهـ و به او گفته كه ما ميآييم. حالا بايد زير اين رگبار، اتوبوس پيدا كنيم، آن هم بدون اينكه يك «فورنيت» ته جيبمان داشته باشيم. پرسانپرسان اتوبوس خط28 را كه نزديكيهاي آپارتمان نگه ميدارد، پيدا ميكنيم و با زبان اشاره و استفاده از آموزههاي مدرسه باغچهبان به راننده ميفهمانيم كه تازه رسيدهايم و نتوانستهايم پولمان را تبديل كنيم؛ حالا هم خيس آبيم و باقي ماجراها. راننده حتي يك كلمه از حرفهاي ما را نميفهمد اما مطمئنا اين را ميفهمد كه دوتا آدم خيس آبكشيده را نبايد به خاطر نداشتن بليت توي خيابان رها كند. اشاره ميكند و ما مثل قرقي ميپريم توي اتوبوس.
از روي نقشه و جيپياس و احساس و... ايستگاه را پيدا ميكنيم و با كمي پيادهروي، ميرسيم جلوي آپارتمان. اما همين پيادهروي كم هم كافياست تا تكههاي خشك باقيمانده لباسمان هم خيس آب شود. ورودي حياط يك در قديمي دارد كه اتفاقاً خانمي دارد وارد آن ميشود و ما را با گرمي راه ميدهد. مجموعه، آدم را ياد «خانه قمرخانوم» مياندازد؛ يك حياط و دورتادورش در 4طبقه آپارتمانهاي كوچك و بزرگ. آپارتمان دوست آرش طبقه دوم است. سوار يك آسانسور قديمي ميشويم كه خدا نصيب مسلمان و كافر نكند! همين كه ميتواند خودش را از زمين بكند جاي تشكر دارد.
آپارتمان دوست آرش را پيدا ميكنيم و آپارتمان سمتراستي طبق اطلاعات ما بايد خانه خانم يوديت باشد. زنگ آپارتمانش را ميزنيم... زنگ ميزنيم، زنگ ميزنيم... از توي آپارتمان سروصداهايي ميآيد اما كسي در را باز نميكند. چراغ هم روشن است. پس چرا كسي جوابي نميدهد؟ اين بار با كليد چند ضربه به شيشه پنجره ميزنيم. سايهاي از دور آرامآرام به در نزديك ميشود و لاي در را باز ميكند. پيرزني كه فكر ميكنم 90 را شيرين دارد سرش را از لاي در با احتياط بيرون ميآورد. اينكه زن است را بعدا كه دامنش را ميبينيم ميفهميم وگرنه آن صورت با آن ريش انبوه و موهاي تنك، بيشتر آدم را ياد خليل عقاب مياندازد تا يك پيرزن مهربان!
آرش كه انگار خدا دنيا را به او داده شروع ميكند به صحبتكردن با زبان انگليسي. پيرزن مثل يك تكهسنگ ماتش برده و گهگاه آواهاي ضعيفي از خود بيرون ميدهد تا به زندهبودنش شك نكنيم! او حتي يك كلمه انگليسي هم نميفهمد. من از خنده روي زمين افتادهام چراكه قيافه آرش، تماشايياست؛ وقتي سعي ميكند با ايما و اشاره ماجرا را به او بفهماند.توي خنده به او ميگويم: «خب فارسي بگو آرشجان! اينكه هيچ زبوني رو نميفهمه»! اين مفاهمه حدود 5دقيقه طول ميكشد و در پايان آن پيرزن شروع ميكند به زباني عجيب صحبتكردن كه حتي شبيه زبان مجارها هم نيست. به آرش ميگويم: «آخه اين چه نوني بود كه دوستت گذاشت توي دامن ما؟ يعني توي تمام ولايت بوداپست آدم مقبولتر از اين نبود كه كليد رو بسپره بهش؟!».
خانم همسايه روبهرويي كه لابد از پشت پنجره زاغسياه ما را چوب ميزده به هواي آنكه كمك كند به ما ميپيوندد ولي متأسفانه او هم يك كلمه انگليسي نميداند... تا اينكه سروكله دختر همسايهبغلي پيدا ميشود كه انگليسي ميداند. حضورش براي ما مثل حضور قهرمانهاي فيلمهاي وسترن است كه لحظه آخر سر ميرسند و بازي را عوض ميكنند. ماجرا را به او ميگوييم و اينكه قرار است كليد را از يوديت بگيريم اما اين خانم يوديت كليد را به ما نميدهد. دخترك توضيح ميدهد كه اين خانم يوديت نيست و مادر يوديت است و يوديت الان سر كار است. ميگوييم: «خب اگه ميشه بپرس ببين يوديت خودش كي ميآد». دخترك ميپرسد. مادر يوديت كلمهاي ميگويد و ميرود داخل و با عصبانيت در را ميبندد. ميپرسيم: «چي گفت؟». ميگويد: «گفت معلوم نيست»!
و اين يعني پايان ماجرا! يعني اينكه دوتا آدم خيس گرسنه تا زمان نامعلوم بايد جلوي آپارتمان چمباتمه بزنند تا يوديت بيايد!
چاره گرسنگي را من پيدا ميكنم؛ ميزنم بيرون و كمي پول تبديل ميكنم و مرغسوخاري و سيبزميني سرخكرده ميخرم. اما خيسبودن را چاره نميشود، الا با ورود به دژ دوست آرش. در اين فاصله، مذاكره در سطوح مختلف ادامه مييابد. از يك طرف ما با تهران وارد مذاكره ميشويم و از يك طرف دختر همسايه سعي ميكند يوديت را تلفني پيدا كند. مجموع مذاكرات چيزي حدود يكساعتونيم طول ميكشد تا اينكه سروكله يوديت پيدا ميشود. ماجرا را برايش توضيح ميدهيم. از رفتار مادرش عذرخواهي ميكند و كليد را به ما ميسپارد. اما روزهاي بعد با مادرش حسابي رفيق ميشويم و ميشود دستمايه شوخيهاي ما در روزهاي اقامت در بوداپست. آرش يك روز قبلتر از من برميگردد به شهرش و من بوداپست را به مقصد زاگرب ترك ميكنم. لحظه آخر درِ خانه يوديت را ميزنم و با پيرزن يك عكس سلفي دونفره ميگيريم. عكس را ميل ميكنم براي آرش در كپنهاگ. ميتوانم حدس بزنم كه با ديدنش حتماً روي زمين ولو ميشود!
نظر شما